دور از رخ یــار ، روز را شــب کردم
آن قدر زدم جوش که شب، تب کردم!
در آتــتش تـب ... یاد امام سجــاد!
در دوری یـــار ... یاد زینـــب کردم!
راه از چه و چاله یافتن بایستی
رو از چپ و راست تافتن بایستی
گاهی که به نیل می خوری در راهت
موسی شده و شکافتن بایستی!
ای سینه! مبادا به کسی خو گیری!
ظلم است و مبادا که دل از او گیری!
نه باش چو دریـــا ... که تلاطـــم بکند!
نه باش چو مرداب ... به خود بو گیری!
بس نبود آن همه تاوان گناه
که روی باز همان باطل راه؟!
چه همه زود فراموشت شد
قصه ی آن همه رنج جانکاه!
تو نبودی که زدی خانه ی او
در شب جمعه به اشک و با آه؟
« که نما دور بلا را ز سرم
که ببخشای مرا عمر تباه
به تو سوگند که گر این بکنی
نروم هیچ دگر ز ین درگاه »
خوب دیدی که خداوند چه کرد
خوب دیدی کرم شاهنشاه
ولی ای وای! نمودی پاره
ریسمانی که گرفتی در چاه
تا مواجه به گناهی گشتی
بردی از یاد ، تعهد ناگاه
باز برگرد ... و العفو العفو
باز برگرد ... و الله الله
میان باغی از سیب و انارم!
چه احساس قشنگی با تو دارم!
تمام عمر ، این روز و شبم را
چو رؤیایی به خاطر می سپارم!
الهی! گیـــرد آتـــش دامـــن من
الهی! خـــرد گـــردد گــردن من
که مــن آنــــقدر بر جایـــم نشستم
که آمد یار - خود ، بر دیدن من!!
دوباره آمدم رفتم نشستم
قلم های سیاهم را شکستم!
نوشتم : چشم های آبی تو
قلم پرواز کرد ، از لای دستم!!
شب عید و ... شبی مسعود باشد
شــب نقــل و چــراغ و عــود باشد!
و نه ؛ عید من آن روز و شبی هست
که یار از دست من خوشنود باشد!
تو که دادی به دستم دست در عشق!
رهایم از چه کردی مست در عشق؟!
نیفتد خــــون من بر گــردنت ، دوست!
دوی منهای یک: صفر است در عشق!!
گرفته راهـم و دیـوار گردی!
تو می خواهی که با من یار گردی!
تمام ترسم از این است ، یک شب
به روی شانه ام آوار گردی!!