شب و روزی به غایت تار دارم
تن و جانی ز غم سرشار دارم
توان ایستادن بی عزیزان
نمی دانستم این مقدار دارم!!
نمی دانستی عازم بر کجایم
به من گفتی : برو ، من هم می آیم!
و می دانستی هر جایی پس از تو
نشان مرگ دارد لحظه هایم!
چنان سرمست می خوانَـــد پرنده
که گویی غــم نمی دانـــــد پرنده
از این لانه ، از این دانه ، از این جفت
بگــو : چیــزی نمی مانـــد ، پرنـــده!
به صدها بند در بندند مردم
به جای گریه ، می خندند مردم!
اگر خود را رها از خود نسازند
در این مرداب می گندند مردم!
وقت رفتن با چمدون پر رفت:
پسته ی کیلویی فلان!
زعفرون مثقالی بهمان!
وقت برگشتن هم با چمدون پر برگشت:
ساعت مچی چه قیمتی!
پارچه قواره ای چفدر!
یکی گفت: حاجی! حجت قبول!
گفت: قبول حق!
گفتم: حج کیلویی چند؟!!!
شبی از عشق یارت می کنی تب
شبی انکار عشقت بر سر لب
بیا دل! مرد و مردانه به میدان
بیا تکلیف خود روشن کن امشب!
چه افکار درازی در سر من
شده افکار پوچم باور من
که دیدم راه می کوبد بیاید
برای دیدن من ، دلبـر من
کسی شب های تار من ندارد
شب من نقطه ی روشن ندارد!
به چه زل می زنی؟ لبخند عابر!
برو ، بدبـــختی ام دیدن ندارد!
تنم با خاک هم آغوش ، بهتر
به روی عیب ها سرپوش ، بهتر
نصیب دوستانم دود و سرفه
چراغ عمر من خاموش بهتر!