آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

هر تولدی را مرگی ست!
و فاصله ی تولد تا مرگ، فرصتی ست برای اندیشیدن و به کار بستن!
باشد که رستگار شویم!

پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۴۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شورگشتی» ثبت شده است

قصه ی منظوم: خرگوشه فکر نمی کرد

یکی بود ، یکی نبود

توی یک جنگل دور

پشت دریای بلور

اونجایی که هر جوره حیوونی بود - مهربون ، نامهربون -

گرم زندگی بودند ، دو تا خرگوش جوون!

اون ورا میدونی بود ؛ خرگوشا می خوندن و جست می زدن...

حیونای دیگه هم دست می زدن!

خرگوشا جوون بودن

خرگوشا محبوب این و اون بودن!

می کشیدن همه هورا براشون

گل می چیدن ...


فریبا


فریبا ، روی زیبای شما بود

گناه چشم من پای شما بود!

اگر می شد چه می شد؟! روی دنیا

فقط جای من و جای شما بود!!

شمع


شدم آتش ، به پرچینت نشستم!

میان جان شیرینت نشستم!

تو که تب کردی و بیمار گشتی

شدم شمع و به بالینت نشستم!!

چوپان


صدای دل نواز نای چوپان

دلم را می برد تا پای چوپان!

دل من می رود تا عمق آوا!!

دل من می نوازد جای چوپان!!!

آهو


به من گفتند تو آهو دلت خواست

نه من ؛ آهوی وحشی خو ، دلت خواست

شدم آهــــوی وحش تپّـــــه ی تو

رمم ده ، هر کجا هر سو دلت خواست!

تک گل

خورشید


به صَرف تیرگی مهمان کنیدم!

در عمق غار ها زندان کنیدم!

نمی بینید از من نفی خورشید

شده از سقف آویزان کنیدم!!

غروب


سحر مثل گلی شاداب بودم

سحر با نازِ گل همخواب بودم

غروب از بخت بد ، از دست مردم  

درون شیشه های آب بودم!!

توان


شب و روزی به غایت تار دارم

تن و جانی ز غم سرشار دارم

توان ایستادن بی عزیزان

نمی دانستم این مقدار دارم!!

عازم


نمی دانستی عازم بر کجایم

به من گفتی : برو ، من هم می آیم!

و می دانستی هر جایی پس از تو

نشان مرگ دارد لحظه هایم!