از ترس اینکه مبادا بیماری بگیره ، از خونه بیرون نمی رفت!
بدبخت ، بیماری افسردگی گرفت!
چاقو زیر گلوش گرفت و گفت:
هر چی تو جیبت داری در بیار!
و سرهنگ قبل از همه ، کارت خدمتشو درآورد!
خیلی زودتر از آن که فکرشو بکنه جواب نامه شو تو محلی که گفته بود ، گذاشته بودند!
پسر از رو دیوار به مدرسه ی دخترانه نامه انداخته بود!!
بعد از مدتی نامه نگاری ، قرار ملاقات گذاشتند!
چشم برادر و خواهر که به هم افتاد ، از خجالت نمی دونستند چه بکنند؟!
خیلیا عاشقش بودند!
سالیان زیادی از مرگ ستاره ی سینما می گذشت.
قرار شد از « دی ان ای » او مشابهشو بسازن!
نتیجه غافلگیر کننده بود!
صورتی تیره! دماغی بدترکیب! موهایی بی رنگ! چشم و لبانی خشک!
نمی تونست جون دادن کسی رو ببینه و کاری نکنه!
تو ماشین که میگذاشتش ، کیف پولش چشمشو گرفت!
اونو به اولین بیمارستان رسوند و فرار کرد!
بیمارستان به دلیلی که بیمار نه پول داشت نه همراه ، حاضر به مداواش نشد!
و مَرد ... مُرد.
گفت :
می خوای بری برو ولی اگه ناهار موندی دیگه نه من ، نه تو!
و مرد بعد از مدت ها خونه ی خواهرش رفت.
ساعتی بعد که قصد برگشت کرد از خواهر شنید:
اگه برای ناهار نمونی دیگه نه من ، نه تو!!
خوشی زیر دلش زده بود!
تنها به شرطی حاضر به زندگی بود که مهرشو به کمال دریافت کنه!
مرد به خاطر عشقش زندگیشو فروخت.
زن مهر رو دودستی تقدیم کلاشی کرد که قرار بود بعد طلاق باهاش ازدواج کنه!
زن وقتی سازگار شد که زندگیشون سامانی نداشت!!
هیچ کی نمی شناختش.
می گفت: اگه شعر می گفتم ، دست حافظو از پشت می بستم!
راست هم می گفت!
شنیده بود رئیس جمهور قصد سفر به شهرشونو داره.
چاقوشو حسابی تیز کرد!
روز استقبال ، گوسفندی رو زمین زد که روش نوشته بود : « رئیس جمهور »
همسایه ها تعجب کرده بودند!
مادر شهید به اصرار از خدا خواسته بود، بدن شهیدش به وطن برگرده.
همرزم های شهید تعجب کرده بودند!
شهید از خدا خواسته بود، در راه او اثری ازش باقی نمونه.
و الان خاکستر شهید رو دست مردم می رفت!!