بهش گفتم:
« آدم خیلی بزرگی هستی که تو بدترین جا، با بدترین شرایط زندگی می کنی و اینقده شادمانی!
هر کی دیگه جای تو بود ... »
با دلخوری حرفمو قطع کرد و گفت:
« می دونی با این حرف ها احساس خوشبختیی که نسبت به زندگیم داشتم ، داری ازم می گیری؟ »
از دلداری دادن خودم خجالت کشیدم!
خنده ی پسرک رو که دید ؛ افسوس خورد ...
که چرا پولی رو که برا جیغ زدن به تونل وحشت داده بود ، به بستنی دیگه ای نداده بود
تا خنده ی دیگه ای رو ببینه!
از وقتی دردهاشو به شعر می گفت ،
حالش بهتر شده بود!
اما از وقتی شعرهاشو به مردم گفت ،
دوباره افسرده شد!!
تو اون باد و سرما ، همه از قطع ناگهانی گاز شاکی بودند!
جز پیرزنی ...
که از دور برا سلامتی بچه هاش دعا کرده بود!
آن شب ، از شدت باد لوله ی بخاریی از جا کنده شده بود!!
می گفت:
هر آدمی که باشم ...
به هیچ وجه من الوجوه اهل تکبر نیستم!!
سفارش سنگ گرانیت داد که نمای خونه شو بسازه!
فردا زنگ زدند که به اندازه ی یک قبر کافیه!!
نتونسته بود بلیط تهیه کنه.
تو واحد از دور و بری ها درخواست بلیط می کرد.
بعضی به علامت منفی سرشونو تکون می دادند بعضی به زبون عذر می خواستند.
ناامیدانه پولشو که داخل می گذاشت ، دستش به بسته ی بلیطی گوشه ی جیبش خورد!
یکی را کند ، و بقیه را به دور و بری ها می داد!
کسی نتونست نگیره اما سرخی صورت ، سیاهشان کرده بود!
صدای ماشین کلافه ش کرده بود!
بدجوری خوابش می اومد اما نمی تونست بخوابه.
پا شد و جلو چشم بچه ها دستگاه بازی رو به زمین کوبید!!
داشت رو تن درخت - با چاقو - یادگاری می نوشت ، که کسی به شونه ش زد!
برگشت ...
کسی نبود ...
درخت براش سیب انداخته بود!
به هر کی می رسید ، سلام می کرد.
هر چی می گفتند ، می خندید.
می خواست آدم خوبی باشه ، اما ...
بهش می گفتند: دیوونه!!