تو دلشون ازشون ناراحت بود ؛ اما احترام بزرگتراش و اونقدی داشت که به روشون نیاره!
شایدم تقصیر اونها نبود!
تقصیر دیگرانی بود که فکر می کردند « رقیه » قدیمیه!
یه روزی از خونه ی همسایه ، صدایی به گوشش خورد که با حرارت تمام به سینه می زدن
و می خوندن : « تموم عالم می دونن ، رقیه عشق منه ... رقیه دین منه ... رقیه جون منه ... »
پای صدا نشست و یه دل سیر با اون گریست!
*
حالا دیگه او با اسمش و به پدر و مادری که این اسم و روش گذاشته بودن ، افتخار می کرد!
از بس بازار چرخیده بود ، همه می شناختنش.
زن با پولی که داشت نمی تونست میوه ی خوبی بخره ؛ از طرفی امشبم برا دخترش خواستگار می اومد!
حرصش می گرفت از این که بعضیا راحت بهترین میوه رو می خریدند و می رفتند!
حتی وقتی یکی از همسایه ها رو که تا اون روز براش احترام زیادی قایل بود ، با دست های پر میوه دید ، نتونست جلو احساسشو بگیره.
از ناچاری چند کیلو میوه ی نه چندان مناسب خرید و به خونه برگشت.
خودش و آماده ی غرغرای دخترش کرده بود که بر خلاف پیش بینیش با چهره ی خندان او روبرو شد!
دختر در میان بهت مادر صورت اونو بوسید و گفت : مامان! این همه بس نبود؟! چقدر میوه می خری؟!
*
زن پلاستیک ها رو که دید شناخت ، اونا رو تو دست همسایه دیده بود!!
گفته بودند زلزله میاد.
هوا اونقد سرد بود که نمی شد بیرون خوابید.
پا شد و رختخوابش و کنج هال انداخت ...
قفسه های کتاب و که دید جا رو به سمت چپ کشید ...
چشمش به شیشه های کمد افتاد ، پشیمان شد ...
پنکه سقفی هم که نمی گذاشت وسط هال و انتخاب کنه ...
آن طرف تر هم ساعت ها و تابلو ها و ...
از فکر و دلهره تا صبح خوابش نبرد!
*
صبح که همه بیرون زده بودند و او خواب بود ، زلزله آمد!!
مرد تله تکست می خوند.
زن نمی خواست تنها صدای فیلمو بشنوه.
شوهر متوجه نگاه های سنگین زن شد.
خواست چیزی بگه که تلویزیون گفت:
« چته؟! چرا برّ و برّ منو نیگا می کنی؟ مجسمه! »
زن خواست جواب بده که تلویزیون گفت؟
« مگه یه ذره از خودت خجالت بکشی ، خودخواه! »
مرد از تله تکست خارج شد.
زن پای فیلم نشست.
آخر فیلم جدایی بود!!
نفس نفس می زد.
با عجله به خونه اومده بود که پیش از همه پیدا شدن کلیه رو به باباش خبر بده!
بابا تو خونه نبود ، نگران شد.
به بیمارستان سر زد تا از حال مادرش خبر بگیره که ...
باباشو رو تخت دیگه کنار تخت مادرش دید!!
شب حسابی برف باریده بود.
تجهیزاتمو بعد مدت ها از گوشه ی انباری برداشتم که صبح زود قبل از همه سرِ تپه باشم!
در و که باز کردم ...
با کمال تعجب دیدم کوچه به اندازه ی عبور یکی دو نفر باز شده!
ذهنم به سراغ او رفت ، اما برای اطمینان جای تنها قدمی را که بر برف های کوچه نقش بسته بود ، دنبال کردم!
بله درست حدس زده بودم : قدم ها به مسجد ختم می شد!!
یکی می گفت :
مواظب باش به هیچ وجه امتیاز ندی!
یکی می گفت :
همان اول کار و تموم کن!
یکی می گفت :
فوت و فنشو فلانی خوب بلده!
.............
جوون ، تنها قصد ازدواج داشت!!!
عازم مشهد که می شد از همه حلالیت می طلبید.
عازم کربلا که می شد از همه حلالیت می طلبید.
عازم مکه که می شد از همه حلالیت می طلبید!
آدم خیلی بدی نبود ، که لحظه ی مرگ مهلتش ندادند یه دروغ دیگه به کارنامه ش اضافه کنه!!
زندگی و مرگ را به هم چسباند ، تا داستانک بسازه!
« داس » و « تانک » را!
تیپش حسابی عوض شده بود!
عینک دودیش بیش از همه تو چشم می زد!!
مرد مطمئن شد « زن » زنی که می خواد نیست!
محضردار صیغه ی طلاقو که جاری می کرد
زن از پشت عینک ، چشمای سرخ و گود افتادش رو به زمین دوخته بود!