فقر
- چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۲۳ ب.ظ
از بس بازار چرخیده بود ، همه می شناختنش.
زن با پولی که داشت نمی تونست میوه ی خوبی بخره ؛ از طرفی امشبم برا دخترش خواستگار می اومد!
حرصش می گرفت از این که بعضیا راحت بهترین میوه رو می خریدند و می رفتند!
حتی وقتی یکی از همسایه ها رو که تا اون روز براش احترام زیادی قایل بود ، با دست های پر میوه دید ، نتونست جلو احساسشو بگیره.
از ناچاری چند کیلو میوه ی نه چندان مناسب خرید و به خونه برگشت.
خودش و آماده ی غرغرای دخترش کرده بود که بر خلاف پیش بینیش با چهره ی خندان او روبرو شد!
دختر در میان بهت مادر صورت اونو بوسید و گفت : مامان! این همه بس نبود؟! چقدر میوه می خری؟!
*
زن پلاستیک ها رو که دید شناخت ، اونا رو تو دست همسایه دیده بود!!