چرا باید چنین افسرده باشی؟!
از او هر ناسزایی خورده باشی؟!
دلــم! یک بار دیگــر بر زبــانـت
نبینم اسم یاری برده باشی!!
به من گفتی : « پر از آینده باشم! »
« تو رفتی همچنان در خنده باشم! »
تـــو دریــای منی ؛ مــن ماهـــی تــو
جـــدا از تــو نبــایــد زنـــده باشـم!!
دل من بحث اهل قم شده باز
دلیل زحمت مردم شده باز
خدایا! از دلم خط و خبر نیست!
مریض کم حواسم گم شده باز!!
دلم خواهد که روزی پر در آرم
پــر اینــجا تا بر دلبـــر در آرم
روم با سر ، که هنگام رسیدن
چو کفش از پا ، سر از پیکر در آرم!
دو زانو پای تعریفش نشستم
غم و دردش قفس بود و شکستم!
گرفتم تا ببوسم سینه اش را
قناری چنگ زد بر پشت دستم!!
چرا باغ و چرا گلشن بخواهم؟
صفای سایه ای ایمن بخواهم؟
فقط بی اجر گردانم خودم را
خدا وقتی نخواهد ، من بخواهم؟!
نه کس داخل شود در باور دل
نه تو بیرون روی از منظر دل
شبی تو در دلم رفتی و از تُو
زدی قفل و کلونی بر در دل!!
به خود گفتم سرِ راهم بیایی
از آنجا تا به درگاهم بیایی
ولی حالا فقط می خواهم از تو
فقط ای دوست! می خواهم بیایی!
به فرمان توام ، سر تا به پا گوش!
بفرما تا کنم جان را فراموش!
بفرما تا کنم فتح تر و خشک
به دستم بیرقی نام تو منقوش!
جدا از هم ، من و تو نیم باشیم!
چرا با هم نمی خواهیم باشیم؟!
اگر در پای هم ... ، دیگر نخواهد
به پای این و آن تسلیم باشیم!