نمی بینی مرا در آتشم گل!
بیا آبــی بزن بر آتشم گل!
بیا آبـــم بزن ؛ اما مواظب -
نسوزی خود که یکسر آتشم گل!
کنار جاده بر راهت نشینم
تو را قسمت مگر گردد ببینم!
دلم را ناامیدی کرده تسخیر
امید از باغ چشمانت بچینم!
نه بر گریه ، که بر خون هم بخندند!
به چه قانون؟! ... به قانون هم بخندند!
به من شک هست ؛ مجنون زنده گردد
به عشق پاک مجنون هم بخندند!!
کسی یار کسی جز سایه اش نیست!
کسی فکر در و همسایه اش نیست!
پیاز شهر و ده را می کنم پوست
جز اشک و سوز ، لایه لایه اش نیست!
کدام از ما به دل سوزی ندارد؟!
از اشک و خون، شب و روزی ندارد؟!
نیاید کاری از دستانت ، آبی!
مجنگ ، این جنگ پیروزی ندارد!!
تن من! از بد دنیا جدا باش!
تن من! غرق خوبی و صفا باش!
خدا از روح خود در تو دمیده!
تن من! لایق روح خدا باش!!
دلم ، راضیش بایستی بسازم
یکی چون خویش ، بایستی بسازم!
نصیبش وقتی از آینده هیچ است
از او درویش بایستی بسازم!!
تو جنی یا پری یا انس یا حور؟!
شبح می بینمت اینجا از این دور!
تو هر چه هستی از چشمان « آبی »
ندیده می روی با سرعت نـــور!!
ببین پستم ؛ بلندم کن خدایا!
ببین اشک و پسندم کن خدایا!
نه که در بند می خواهم نباشم!
به زلف خویش بندم کن خدایا!
اگر قدر دو دنیا مشکلم هست!
اگر غم های عالم بر دلم هست
خدا را شکر می گویم ، که آبی!
همیشه وقت ، لطفش شاملم هست!