مهمون عباس
- سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۶:۴۰ ب.ظ
روز تاسوعا بود.
همه برا عزاداری بیرون رفته بودیم.
ظهر که به خونه برگشتیم ، داداش کوچیکم حسابی گرسنه ش شده بود.
برا همین مامان خیلی سریع آشپزخونه رفت که غذا بپزه.
اما داداشم یکسره بهونه گیری می کرد و نق می زد که صدای در خونه به صدا دراومد.
همسایه مون بود ، برامون غذای نذری آورده بود.
من و داداشم نمی دونستیم چطوری بخوریم!
هنوز ظرفمونو تموم نکرده بودیم که دوباره زنگ در خونه رو زدند، این بارم نذری آورده بودند!
حالا مامان و بابا هم با ما غذا می خوردند.
همه که سیر شدیم تازه بوی ناهار مامان بلند شد!
اون روز مهمون حضرت عباس بودیم!