توی یه شهر قشنگ
پای یه کوه بلند
سه تا گربه زندگی می کردن:
« پیشی و پیش پیشی و میو میو »
*
همه چی خدا به اون ها داده بود:
جای خوب ، غذای خوب ، لباس زیبا داده بود
یه قدّ رعنا داده بود
دو یار و همرا داده بود!
اما اون سه تا به جای دوستی
حرفِ از جنگ می زدن
می پریدن به سر و کله ی هم چنگ می زدن!
...
اگر من از تو دوری می گزینم
نه تو بـــد باشی و من بهترینم
بدی کردم به جای خوبی تـــو
خجالت می کشم رویت ببینم!!
تو را وقتی که می بینم به خنده
دلم پر می کشـــد مثل پرنده!
صفـای باغ لـــب هایت بگردم!
که می گردد در آنجا مرده، زنده
اگر خواهی به چشمم اشک سر باش
اگر خواهی به قلبم نوحه گر باش
تو هر چه دوست داری باش ؛ تنها
تو را سوگند با من همسفر باش!
دلی بود از تن مستم بدر رفت
شکاف سینه را بستم ، بدر رفت
از این پس روی آسایش نبینم
عنان کار از دستم بدر رفت!
متاع شهر ها غم می فروشند
بهانه دست آدم می فروشند!
غم من ، با غم تو ، با غم او
نشسته ناز بر هم می فروشند!!
تو را در سینه ها ، کم رنگ دیدم
به جای تو ، دلی از سنگ دیدم!
زن و مرد خلایق را پس از تو
به سنگ سینه ها در جنگ دیدم!!
دو مرغ عشق ، یک جفتِ کبوتر
الهی که از این هم مهربان تر!
به پیش چشم من ، تو بهترینی!
به پیش چشم تو ، من از تو بهتر!
او ... آن که نگاهم به نگاهش وا ماند!
او رفت و از او خاطره ای بر جا ماند!
بر خاک کویر ، بعد مدّی کوتــــاه
یک باغ ، به یادگاری از دریا ماند!
یک روز - ز گریه دور - می خنـــــدد خاک!
در حنجره ی زمانه ، می بنـــــــدد خاک!
امروز مبین که سرد و سنگین خاک است!
یک روز به آسمان بپـــــــیونـــــدد خاک!