صدایت می کنم ... فریاد گردی!
نگاهت می کنم ... در باد گردی!
تو را تاج سرم خواهم ، ولی تو
به فرقــم تیشه ی فرهاد گردی!
تو کوچـــیدی چو گـــــــل از دامن من
مخواه این غصه ، این خون خوردن من!
دو گام از سوی من ، یک گام از تو!
نرو ، سهم تو هــــم بر گردن من!!
سری کامروز بر افلاک می خورد!
کی از سرچشمه های پاک می خورد؟!
به راه افتاده تخمی بود وقتی
به زیر پای مردم خاک می خورد!!
در و همسایه ، سر کندند از من!
جدا کردند بند از بند ، از من
تمام استخوان هایم جویدند!
بگو دیگر چه می خواهند از من؟!
شبی ، همتای ماهی بین مردم
شبی ، شام سیاهی بین مردم
به دنبال چه ای؟! وقتی ندارد
حقیقت جایگاهی بین مردم!!
دیشب دلم شکست!
نیلوفری که پای درختی قوی و مست
واهی ، به انتظار محبت دخیل بست!
تا در پناه او
محفوظ ماند، از ستم باد بدپرست
از حمله ی تگرگ
از وحشت گسست
اما ... نمانده است!
*
نیلوفر دلم در پای آن درخت
این گونه بود رست!
*
کو نور آفتاب؟!
کو نور ماهتاب؟!
بگرفته راه نور به من
با هزار دست!!
*
کو سفره ی غذا؟!
کو جویه های آب؟!
تنها برای خویش بخواهد
هر آنچه هست!
او ، او ... بلند پست!
*
صبح است ، صبح زود
چک چک صدای اشک!
انگار بهترم ...
سوزم فرو نشست!
در این شبانه ، مَهَم نیست همنشین با من
شب عزیز خدا ، مهربان ترین با من
دعا به پشت دعا ، هیچ کس معطل نیست
و سینه، بر سر این ذکر دل نشین با من
و شانه ها که خرابند - خانه شان آباد -
شدست ریزش این سایه ها ، عجین با من
دلم سیاه ، جبینم سیاه ، کار سیاهآئینه
شبی کنار بیا نور آخرین! با من
به سوی توست که کش آورند دستانم
چه می کنند گدایان نازنین با من!
چقدر ضجه نمودم ، چقدر اشکم ریخت
دعا! مکن به که سوگند - اینچنین با من
و اشک نیست، و خون نیست ، آئینه ست
و عکس توست که افتاده بر زمین با من!
زدم به قلب خیابان ، ومسجد آلوده ست
و هیچ نسبت ندارند مؤمنین با من!
نیامدی و پی ات مرکبی نیی در راه!
گذشته های متین مرا مبین با من!
خوش آن زمانه ای که نگردی، نگاه من!
تا چند ناظر غم و دردی؟! نگــــاه من!
شب ... آشنا زنِ بی سر پناه و تـــو
فکری به حال ماه نکردی! نگاه من!