بد عادت شده بود!
پرنده ، به کمترین برفی خودشو به پنجره ها می زد تا مهمان مردم بشه!
آخرین باری که پنجره رو باز کردند ، دلشون به حال او نسوخته بود!!
مرگ خاله موجب شد به مادر سر بزنه!
و مادر ناراحت بود که یک خواهر بیشتر نداشت!!
حوصله ی حفظشو نداشت!
از طرفی احتمال زیاد هم میداد تو امتحان بیاد.
کاغذ باریکی برید و مسأله رو در اون نوشت، همه ی مسأله جا نشد ؛ مجبور شد کاغذ بزرگتری ببره!
اما کاغذ بزرگتر از آن بود که درون خودکار جا بشه!
دفعه ی سوم تونست کارو با موفقیت به انجام برسونه!
امتحان اتفاقا این مسأله اومده بود و او به خاطر تکراری که داشت ، به راحتی جوابو نوشت!
اون دفعه از معدود دفعاتی بود که به گرفتن نمره ای خوب و سالم اطمینان داشت!
معلم از کجا به او مشکوک شد و بعد از یافتن کاغذ داخل خودکار ، ورقه ی اونو ابطال کرد!
چند جفت جوراب دستش گرفته بود و به هر کی می گذشت می گفت:
« بخرید در راه خدا! »
از ترس اینکه مبادا بیماری بگیره ، از خونه بیرون نمی رفت!
بدبخت ، بیماری افسردگی گرفت!
چاقو زیر گلوش گرفت و گفت:
هر چی تو جیبت داری در بیار!
و سرهنگ قبل از همه ، کارت خدمتشو درآورد!
خیلی زودتر از آن که فکرشو بکنه جواب نامه شو تو محلی که گفته بود ، گذاشته بودند!
پسر از رو دیوار به مدرسه ی دخترانه نامه انداخته بود!!
بعد از مدتی نامه نگاری ، قرار ملاقات گذاشتند!
چشم برادر و خواهر که به هم افتاد ، از خجالت نمی دونستند چه بکنند؟!
خیلیا عاشقش بودند!
سالیان زیادی از مرگ ستاره ی سینما می گذشت.
قرار شد از « دی ان ای » او مشابهشو بسازن!
نتیجه غافلگیر کننده بود!
صورتی تیره! دماغی بدترکیب! موهایی بی رنگ! چشم و لبانی خشک!
نمی تونست جون دادن کسی رو ببینه و کاری نکنه!
تو ماشین که میگذاشتش ، کیف پولش چشمشو گرفت!
اونو به اولین بیمارستان رسوند و فرار کرد!
بیمارستان به دلیلی که بیمار نه پول داشت نه همراه ، حاضر به مداواش نشد!
و مَرد ... مُرد.
گفت :
می خوای بری برو ولی اگه ناهار موندی دیگه نه من ، نه تو!
و مرد بعد از مدت ها خونه ی خواهرش رفت.
ساعتی بعد که قصد برگشت کرد از خواهر شنید:
اگه برای ناهار نمونی دیگه نه من ، نه تو!!