درست مثل بزرگترها ، آب که می خورد دستشو به سینه میذاشت و می گفت:
قربون لب تشنه ت یا حسین!
اما همه ش از یه چیز ناراحت بود ...
از اینکه چرا وقتی کوچکتر بود ، نمی تونسته قصه ی کربلا را بفهمه تا هر وقت شیر می خورد می گفت:
قربون لب تشنه ت یا علی اصغر!
خواست داســــــتان بنویسه؛
دفترشو برداشت و نوشت:
« یکی بود، یکی نبود! »
ادامه هر چی فکر کرد، چیزی به خاطرش نرسید.
سال ها بعد که خبر مرگش پخش شد؛
تُو دفترش هنوز همون دو جمله بود:
« یکی بود، یکی نبود!! »