یه بچه ی بی ادب یه بچه ی نق نقو
عربده و دعوا بود کار شب و روز او
هیکل گنـده ی او هیکل پهلـوونی
رفته تا آسمـــونا مانند نردبونــی
*
تو خونه و تو کوچه با همه دعـــوا میکرد
بابا که چیزی میگفت میزد و حاشا میکرد
کوچه میرفت داد میزد میگفت که من ناخوشم
میگفت خبر می برین؟! خبرکِشو می کشــم!
بچه ها از ترس او دیگه امــون نداشتن
راه فراری هم از چنگــال اون نداشتن!
مثل یه دیو زورگو یه دیو بی شاخ و دم
...