قصه ی منظوم: گنده بک های قلدر!
- پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۵۲ ب.ظ
یه بچه ی بی ادب یه بچه ی نق نقو
عربده و دعوا بود کار شب و روز او
هیکل گنـده ی او هیکل پهلـوونی
رفته تا آسمـــونا مانند نردبونــی
*
تو خونه و تو کوچه با همه دعـــوا میکرد
بابا که چیزی میگفت میزد و حاشا میکرد
کوچه میرفت داد میزد میگفت که من ناخوشم
میگفت خبر می برین؟! خبرکِشو می کشــم!
بچه ها از ترس او دیگه امــون نداشتن
راه فراری هم از چنگــال اون نداشتن!
مثل یه دیو زورگو یه دیو بی شاخ و دم
همینجوری که میره سیخ میزنه به مردم!
صورت و پیشونی اش پر از چروک و اخمه
بس که فضول و نحسه تنش همیشه زخمه!
*
تا یـه روزی از روزا اومده بود به کوچه
اومده بود بگیره برای خود کلــوچه
چند تا از او گنده تر روی سرش می پرن
وقتی که اونو زدن پول مولاشو میبرن
یه ذره مــخ ندارن گنده بکای قلدر
این یکی چوب گرفته اون یکی پاره آجر
صدا میزد: بابایی! صدا میزد: مامانی!
اما کسی نیومد برا کمک رسانی
میدوه مثل موشی که گربه دنبالشه
میدونه بعد از اینم بدتر از این حالشه
*
او بچه ها رو میزد با سر و دست و لگد
فهمیده بود زورگویی خیلی بده ،خیلی بد
دلش میخواست که اونو دوست بداره هرکی بود
بچّه های نازنین! اما راهش این نبود!
چیزی که با محبت میشه به دستش آورد
چرا به زور پنجه بایستی این کارو کرد؟!
هر کی که زوری داره آیا باید زور بگه؟!
قرار اگه ایــن باشه بابـا باید زور بگه!
اما بابای خوبش بوسـه بر او میزنه
یه دسته بوسه ی گل بر سـر او میزنه
میبینه مامان جونش بکش بکش که داره
وسایل سنگیــنو بابایــی بر میداره
خدا به هر بنده ای که زور اندام بده
باید به شکر نعمت کار خوب انجام بده
*
اگه به هیکل باشه؟ فیله باید بنازه
اگه به وحشی بازی؟ بهتر از او گرازه!
*
حالا دیگه خجالت از بچه ها میکشید
قسم میداد اونها رو میگفت منو ببخشید
مهربونی چه خوبه مخصوصاً از بزرگـــا
یه شخصی مثل خودش یه شخصی مثل بابا
*
دیگه کنار گذاشته هر جوره فحش و کتک
بچّه های ضعیــفو میکنه حتی کمــک
او بهترین بچّه ای که روی این زمینه
میدونه از آسمون خدا اونــو میبینه!
تموم ناخوشی ها میدونه کار جنگه
جنگی اگه نباشه دنیا خیلی قشنگه!