بگو با من ، بگو از شهر مهتاب
بگو از لحظه های نـاب نایـاب
نفس های تو حکم باد گرمی ست
که برف سینه ها را می کند آب
مگر یک روز خنداند مرا ، مرگ
میان خلق ، رقصاند مرا مرگ
به شهر بسته ی مرده پرستان
مگر زنده بگرداند مرا ، مرگ
نشسته - خسته یارم - خواب رفته ست!
نگاهش می کنم ... چه آب رفته ست!
میـــان خـــواب ، دارد مـی دود بـــاز!
به خوابم خانه ی ارباب رفته ست!
تو که پیشم نباشی ، غم بگیرم
به دل ، درد و غم عالم بگیرم
نباشم جز به شاخه برگ خشکی
خودم را پیش تو محکم بگیرم!!
حیف است لبم غنچه ی پرپر گردد!
بگذار لبــم از لــب تـــو تر گردد!
تو منتظری حوصله ام سر برود!
من منتظــرم تا نظـرت برگردد!
سرباز توام ، حیات خواهم دادت
کوهم به رهت ، ثبات خواهم دادت
یک حرکـت نادرسـت دیـگر از مـن
ای شاه! به کیش و مات خواهم دادت!
از من که نگاه برکنی ، نابودم
نیمی کف خاکستر و نیمی دودم
از دانه نهال و از نهالی به درخت
با دست تو راه زندگی پیمودم!
برگرد و مکن دور ، وفا را از خود
برگرد و جدا کن ، من و ما را از خود
آن ، روح خدا هست دمیده در من
ای دوست! مرنجان تو خدا را از خود!!
تعریف تو را شنیده بودم از پیش
طعم نگهت چشیده بودم از پیش
وقتی که تو را دفعه ی اول دیدم
صد بار تو گویی دیده بودم از پیش!
جز عشق تو در سینه ی خود جا ندهم
من عشق تو را به کلّ دنیا ندهم!
اینجا همه سردند ، تــو تنها گرمی
خود را نه، به دست خود به سرما ندهم