مرا از نیستی با یک اشاره
تو آوردی ، به دنیای شماره
بیا کامل بکن لطف خودت را
مــرا بــردار از دنیــا دوباره!
بــوز بر شومـی ده بیشتر ، باد!
بریز از چشم مردم اشک سر ، باد!
از اینجا خسته ام ؛ با قاصدک ها
مــرا بـردار و بـردار و ببــر ، باد!
نشستم خسته ، پای چشمه ای کور
به مقصد فکر می کردم - به آن دور -
که مـن با آرزوهـــا زنــــده هستم
که بایـــد آرزوهـــا را برم گـــور!!
چو گل ها ، روی خود افروختی تو
سر اندر پا ، دلـــم را سوختی تو
کسـی نشنیـد از مــن گـپ و حرفـی
لبانــم را به بوســـی دوختی تو!!
بگو با من ، بگو از شهر مهتاب
بگو از لحظه های نـاب نایـاب
نفس های تو حکم باد گرمی ست
که برف سینه ها را می کند آب
مگر یک روز خنداند مرا ، مرگ
میان خلق ، رقصاند مرا مرگ
به شهر بسته ی مرده پرستان
مگر زنده بگرداند مرا ، مرگ
نشسته - خسته یارم - خواب رفته ست!
نگاهش می کنم ... چه آب رفته ست!
میـــان خـــواب ، دارد مـی دود بـــاز!
به خوابم خانه ی ارباب رفته ست!
تو که پیشم نباشی ، غم بگیرم
به دل ، درد و غم عالم بگیرم
نباشم جز به شاخه برگ خشکی
خودم را پیش تو محکم بگیرم!!
تو بیرون از منی؟ نه ، اندرونی
تو جاری در رگانم جای خونی!
که فرموده؟ «ستون دین نماز است»
برای من ، تو هم حکم ستونی!!
چرا ممنون نباشم از جبینــم؟!
از این درد و غم و رنجی که بینم؟!
مگر جای خوشی و غم بگردد!!
من آن گه خوش ترین فرد زمینم!!