من نشسته ؛ بال بال یاکریم
می برد مرا قبال یاکریم
ای گرفتن اوج و پس رها شدن
بر سر جهان ، مثال یاکریم
روی سینه اش گرفته می برد
سیخ کوچکی مدال یاکریم
یک نگاهی آن طرف ، دهنده است
شوق را ، به پا و بال یاکریم
باد می وزد ، و رقص شاخه نیست
دیدنی تر از جدال یاکریم
می چکد جبینش از تلاش و کار
عشق و زندگی ، حلال یاکریم
با تکان من پرید و رفت و برنگشت
من چه ام؟! تو؟! در خیال یاکریم
بــوز بر شومـی ده بیشتر ، باد!
بریز از چشم مردم اشک سر ، باد!
از اینجا خسته ام ؛ با قاصدک ها
مــرا بـردار و بـردار و ببــر ، باد!
نشستم خسته ، پای چشمه ای کور
به مقصد فکر می کردم - به آن دور -
که مـن با آرزوهـــا زنــــده هستم
که بایـــد آرزوهـــا را برم گـــور!!
چو گل ها ، روی خود افروختی تو
سر اندر پا ، دلـــم را سوختی تو
کسـی نشنیـد از مــن گـپ و حرفـی
لبانــم را به بوســـی دوختی تو!!
بگو با من ، بگو از شهر مهتاب
بگو از لحظه های نـاب نایـاب
نفس های تو حکم باد گرمی ست
که برف سینه ها را می کند آب
مگر یک روز خنداند مرا ، مرگ
میان خلق ، رقصاند مرا مرگ
به شهر بسته ی مرده پرستان
مگر زنده بگرداند مرا ، مرگ
نشسته - خسته یارم - خواب رفته ست!
نگاهش می کنم ... چه آب رفته ست!
میـــان خـــواب ، دارد مـی دود بـــاز!
به خوابم خانه ی ارباب رفته ست!
تو که پیشم نباشی ، غم بگیرم
به دل ، درد و غم عالم بگیرم
نباشم جز به شاخه برگ خشکی
خودم را پیش تو محکم بگیرم!!
حیف است لبم غنچه ی پرپر گردد!
بگذار لبــم از لــب تـــو تر گردد!
تو منتظری حوصله ام سر برود!
من منتظــرم تا نظـرت برگردد!
سرباز توام ، حیات خواهم دادت
کوهم به رهت ، ثبات خواهم دادت
یک حرکـت نادرسـت دیـگر از مـن
ای شاه! به کیش و مات خواهم دادت!