زمین ، سبز و تر و زیباست اینجا
شکـــوه آسمــان پیداست اینجا
پرنـــده! شهــر ما شهــر بهــاران
سخن از کوچ ، بی معناست اینجا
بـــــدم ، اما پشیمـــــان در ته دل
تقاضــامند احســــــان ، در ته دل
بدی های من از بدبختی ام هست!
ندارم قصــد عصیـــان ، در ته دل!
دلم در پیچ آب و قوت ، مانده ست
دلم در چنگ دو طاغوت مانده ست!
چگونه بهـت چشمــم را کند باز؟!
که خود در کار خود مبهوت مانده ست!
نمی گویم: «سکون ما را ببخشای»
دلم تنگ و ... دلم را جا ببخشای!
که بر استخر طوفان داده و موج؟!
دلــم را وسعت دریــــا ببخشای!
به لب ، نام تو را بردن گناه است!
- در این بحبوحه - دل ، فکر نگاه است!
دلـــم را هر که می خواهد ببیند!
از این پس روزگار دل سیاه است!
دعــا کن در تمنایـــت بمیرم
به عشق روی زیبایت بمیرم
شده الهام، می میرم من امشب
بیا ، تا بلکه در پایت بمیرم!
چنان ایام نزدیک بهـــــارم!
نمانده آنقدَر تا انفجــــارم!
به زودی سبزی وشور وطراوت
بریزد چکّه چکّه از کنارم!
مــرا بر دیــن توحیــــدی بمیران!
به راهــــی که پسندیدی بمیران
نه وقتی توشه برگیرم - خیال است -
مرا وقتی که بخشیدی ، بمیران
گذشتی و گرفتی روی ماهت
گرفتی از نگاه من ، نگاهت!
نگفتی با خودت من این همه وقت
به امّیدی نشستم توی راهت؟!
به دنیا آن چنان اسبی بتازد!
به ماه و اخترش بر خود بنازد!
تو از مشرق بیا ، تا پیش پایت
شب لجبـــاز تیره ، رنگ بازد!