آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

هر تولدی را مرگی ست!
و فاصله ی تولد تا مرگ، فرصتی ست برای اندیشیدن و به کار بستن!
باشد که رستگار شویم!

پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۴۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شورگشتی» ثبت شده است

استاد


حرفاش اشک آدمو در می آورد!

راست می گفت : « چه بر سرمون اومده که نفرت رو به عشق ترجیح داده ایم؟!

چی شده که با گوهر انسانیی که در وجودمون هست می خواهیم حیوان باشیم؟!

چی شده که فکر داریم و فکر نمی کنیم؟! »

سالن سراپا گوش شده بود که نگاهشو به نقطه ای خاص دوخت و صداشو آزاد کرد:

« آهای گامبو! ... با توام! گامبو! ...

فکر کردی با این کارا می تونی اعتبار منو زیر سؤال ببری؟!

فکر کردی نمی دونم از طرف کی اومدی؟!

من دیگه اینجا صحبت نمی کنم!

شما قول داده بودین!! »

تو قیل و قال به وجود اومده نگاهمو به سمت نگاه جمعیت برگردوندم.

چشمم به کسی افتاد که قبل جلسه برام توضیح داده بود که کل دیشب و دیروز رو تو ماشین بوده تا حتما امروز خودشو به سخنرانی استاد برسونه!

و الان از فرط خستگی خوابش برده بود!!

قهرمان


در و دیوار پر بود از عکس و پارچه نوشته!

 جمعیتی به دنبالش می دویدند.

 جمعیتی جلو منزل انتظارشو می کشیدند.

 گریه اش گرفت!

 همه به ذوق زدگی برداشت کردند ، اما قهرمان شدیداً یاد مرگش افتاده بود!!

مهمان


بد عادت شده بود!

پرنده ، به کمترین برفی خودشو به پنجره ها می زد تا مهمان مردم بشه!

آخرین باری که پنجره رو باز کردند ، دلشون به حال او نسوخته بود!!

خواهر


مرگ خاله موجب شد به مادر سر بزنه!

و مادر ناراحت بود که یک خواهر بیشتر نداشت!!

تقلب


حوصله ی حفظشو نداشت!

از طرفی احتمال زیاد هم میداد تو امتحان بیاد.

کاغذ باریکی برید و مسأله رو در اون نوشت، همه ی مسأله جا نشد ؛ مجبور شد کاغذ بزرگتری ببره!

اما کاغذ بزرگتر از آن بود که درون خودکار جا بشه!

دفعه ی سوم تونست کارو با موفقیت به انجام برسونه!

امتحان اتفاقا این مسأله اومده بود و او به خاطر تکراری که داشت ، به راحتی جوابو نوشت!

اون دفعه از معدود دفعاتی بود که به گرفتن نمره ای خوب و سالم اطمینان داشت!

معلم از کجا به او مشکوک شد و بعد از یافتن کاغذ داخل خودکار ، ورقه ی اونو ابطال کرد!

در راه خدا


چند جفت جوراب دستش گرفته بود و به هر کی می گذشت می گفت:

« بخرید در راه خدا! »

بیمار


از ترس اینکه مبادا بیماری بگیره ، از خونه بیرون نمی رفت!

بدبخت ، بیماری افسردگی گرفت!

سرهنگ


چاقو زیر گلوش گرفت و گفت:

هر چی تو جیبت داری در بیار!

و سرهنگ قبل از همه ، کارت خدمتشو درآورد!

ملاقات


خیلی زودتر از آن که فکرشو بکنه جواب نامه شو تو محلی که گفته بود ، گذاشته بودند!

پسر از رو دیوار به مدرسه ی دخترانه نامه انداخته بود!!

بعد از مدتی نامه نگاری ، قرار ملاقات گذاشتند!

چشم برادر و خواهر که به هم افتاد ، از خجالت نمی دونستند چه بکنند؟!

ستاره ی سینما


خیلیا عاشقش بودند!

 سالیان زیادی از مرگ ستاره ی سینما می گذشت.

 قرار شد از « دی ان ای » او مشابهشو بسازن!

 نتیجه غافلگیر کننده بود!

 صورتی تیره! دماغی بدترکیب! موهایی بی رنگ! چشم و لبانی خشک!