آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

هر تولدی را مرگی ست!
و فاصله ی تولد تا مرگ، فرصتی ست برای اندیشیدن و به کار بستن!
باشد که رستگار شویم!

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

قصه ی منظوم: یه خونه ... پر بهونه!

توی یه شهر قشنگ

پای یه کوه بلند

سه تا گربه زندگی می کردن:

« پیشی و پیش پیشی و میو میو »

*

همه چی خدا به اون ها داده بود:

جای خوب ، غذای خوب ، لباس زیبا داده بود

یه قدّ رعنا داده بود

دو یار و همرا داده بود!

اما اون سه تا به جای دوستی

حرفِ از جنگ می زدن

می پریدن به سر و کله ی هم چنگ می زدن!

این می گفت : اونو می خوام

اون می گفت : اینو می خوام

تو چه ظرفی بخورن ، تو چه ظرفی نخورن؟!

این چرا این جوریه؟! ، اون چرا اون جوریه؟!

*

تا یه روزی از روزا

روزای پاک خدا

پیشی از اونهمه دعوا خسته شد

پیشی دل شکسته شد

گفت : من از پیش شما می خوام برم

که دارم در اینجا سر سام می گیرم

اون دو تا با خوشحالی گفتند : برو

مخصوصا میو میو

*

پیشی رفت

اما بازم مثل پلنگ

این دو تا به جون هم می پریدن

می بریدن  می دریدن!

پیش پیشی هم که پر گوشش درید

طاقتش به سر رسید

گفت : منم دارم میرم

که دارم در این جا سرسام می گیرم

دوباره میو میو

گفت : برو

*

حالا مونده بود فقط میو میو

هر کجا می خواست می رفت

هر چه می خواست می پوشید

هر چه دوست داشت می خرید

*

اما بشنو از پیشی :

از روزی که رفته بود

یه غذای کاملی نخورده بود!

سرِ یک لقمه ی نون

پیشی باید می گذشت

از سرِ جون!

*

پیش پیشی دیگه نگو

گیر یک سگ قوی افتاده بود

از کجا به دنبالش گذاشته بود

با خودش می گفت : ببین دندوناشو!!

آخه این بهتره یا میو میو ؟!!

*

بعد چند روز که گذشت

غصه ی میو میو هم تازه گشت

تنهایی که بازی ، بازی نمی شد

اینجوری هیچ دلی راضی نمی شد!

اینهمه اسباب بازی

اما حیف یک بازی!

دیگه اشتها نداشت

دیگه حتی حال ادعا نداشت!

شبا تا صبح به خودش می لرزید

تنها بود می ترسید

فکر می کرد لولو میاد

تا صدایی می اومد

فکر می کرد صدای پای او می یاد!

*

حالا هر سه شون پشیمون بودن

هر سه شون گریون و نالون بودن

باز میخواستن که کنار هم باشن

این دفعه یاور و یار هم باشن

دیگه با همدیگه  دعوا نکنن

بعد از این دعوای بیجا نکنن

*

بیچاره میو میو

وقتی دید که اون دو تا

بر نگشتن به خونه

شیشه ی دلش شکست!

پاشد و ساکشو بست

نمی خواست یه لحظه اونجا بمونه!

*

در و وا کرد که بره

دید چیزی پشت دره!

پیشی بود که پشت در افتاده بود

ساک و بقچه اش یه ور

خودش یه ور افتاده بود!

پرید و فوری در آغوشش گرفت

حال نداشت راه بره ، بر دوشش گرفت

از پیشی یه عالمه عذر خواهی کرد

دید گرسنیه ، براش غذا آورد

بعد از اون هر چه که اسباب بازی داشت

جلو پیشی گذاشت

پیشی گفت : که خسته ام ، خوابم می یاد

داداشی ! مرا میذاری روی پات ؟!

*

پیشی خواب بود که یه هو

داد و فریادی شنید میو میو

صدای پیش پیشی بود که می شنید

هنوز از دست سگه داشت می دوید!

زود پرید تا پیشی از خواب نپره

زود پرید تا پیش پیشی جایی نره

در و وا کرده و گفت : بفرمایین

اومدین ، خوش اومدین

پیش پیشی پرید توی آغوش او

گفت : هاپو داداش ! هاپو

پهلوان میو میو

رفت به راست

رفت به چپ

رفت عقب

رفت جلو

اما کسی اونجا نبود

هاپویی پیدا نبود

اومد و زود برای پیش پیشی جون

غذا آورد

دوا آورد

خلاصه ، حال او را هم جا آورد!

پیشی از رختخوابش پا شده بود

دوباره پیش پیشی لالا شده بود

اونو برد صبحونه داد

این و برد تو رختخواب

آقای میو میو ، یه پارچه آقا شده بود

حالا زندگی چه زیبا شده بود

همه چی مثل یه رؤیا شده بود!!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی