آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

هر تولدی را مرگی ست!
و فاصله ی تولد تا مرگ، فرصتی ست برای اندیشیدن و به کار بستن!
باشد که رستگار شویم!

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

هیئتی


 عکساشو نیگا می کرد.

 شیرخواره که بود ، اصغرش کرده بودند و رو دست مردم می رفت!

 بزرگتر که شده بود ، عبدالله ش کرده بودند و همراه هیئت سینه می زد!

 امسال می خواستند قاسمش کنند و زنجیر بزنه!

 چقدر دوست داشت زودتر سقا بشه و اصغر و عبدالله و قاسم ها رو آب بده!!

پیشونی بند


« پیشونی بند هزار تومان »

« همه رقم پیشونی بند هزار تومان »

طفلکی خیلی دوست داشت مثل بقیه بچه ها عقب هیئت می رفت و سینه

می زد ؛ اما مادرش یه عالمه پیشونی بند دوخته بود که باید این چند روزه

می فروخت!

پیشونی بند « یا حسین » رو برداشت و با بغض به پیشونیش بست!

چند دقیقه ی یعد ، آقایی اومد و گفت: پسرم! همه ی پیشونی بندات چند میشه؟! واسه هیئت می خوام!!

پسرک نمی دونست از خوشحالی چیکار بکنه؟! فقط یه بار دیگه به پیشونی بندا نگاهی کرد و گفت: یاحسین! و با او به هیئت پیوست!

مهمون عباس


روز تاسوعا بود.

همه برا عزاداری بیرون رفته بودیم.

ظهر که به خونه برگشتیم ، داداش کوچیکم حسابی گرسنه ش شده بود.

برا همین مامان خیلی سریع آشپزخونه رفت که غذا بپزه.

اما داداشم یکسره بهونه گیری می کرد و نق می زد که صدای در خونه به صدا دراومد.

همسایه مون بود ، برامون غذای نذری آورده بود.

من و داداشم نمی دونستیم چطوری بخوریم!

هنوز ظرفمونو تموم نکرده بودیم که دوباره زنگ در خونه رو زدند، این بارم نذری آورده بودند!

حالا مامان و بابا هم با ما غذا می خوردند.

همه که سیر شدیم تازه بوی ناهار مامان بلند شد!

اون روز مهمون حضرت عباس بودیم!

استاد


حرفاش اشک آدمو در می آورد!

راست می گفت : « چه بر سرمون اومده که نفرت رو به عشق ترجیح داده ایم؟!

چی شده که با گوهر انسانیی که در وجودمون هست می خواهیم حیوان باشیم؟!

چی شده که فکر داریم و فکر نمی کنیم؟! »

سالن سراپا گوش شده بود که نگاهشو به نقطه ای خاص دوخت و صداشو آزاد کرد:

« آهای گامبو! ... با توام! گامبو! ...

فکر کردی با این کارا می تونی اعتبار منو زیر سؤال ببری؟!

فکر کردی نمی دونم از طرف کی اومدی؟!

من دیگه اینجا صحبت نمی کنم!

شما قول داده بودین!! »

تو قیل و قال به وجود اومده نگاهمو به سمت نگاه جمعیت برگردوندم.

چشمم به کسی افتاد که قبل جلسه برام توضیح داده بود که کل دیشب و دیروز رو تو ماشین بوده تا حتما امروز خودشو به سخنرانی استاد برسونه!

و الان از فرط خستگی خوابش برده بود!!

قهرمان


در و دیوار پر بود از عکس و پارچه نوشته!

 جمعیتی به دنبالش می دویدند.

 جمعیتی جلو منزل انتظارشو می کشیدند.

 گریه اش گرفت!

 همه به ذوق زدگی برداشت کردند ، اما قهرمان شدیداً یاد مرگش افتاده بود!!

مهمان


بد عادت شده بود!

پرنده ، به کمترین برفی خودشو به پنجره ها می زد تا مهمان مردم بشه!

آخرین باری که پنجره رو باز کردند ، دلشون به حال او نسوخته بود!!

خواهر


مرگ خاله موجب شد به مادر سر بزنه!

و مادر ناراحت بود که یک خواهر بیشتر نداشت!!

تقلب


حوصله ی حفظشو نداشت!

از طرفی احتمال زیاد هم میداد تو امتحان بیاد.

کاغذ باریکی برید و مسأله رو در اون نوشت، همه ی مسأله جا نشد ؛ مجبور شد کاغذ بزرگتری ببره!

اما کاغذ بزرگتر از آن بود که درون خودکار جا بشه!

دفعه ی سوم تونست کارو با موفقیت به انجام برسونه!

امتحان اتفاقا این مسأله اومده بود و او به خاطر تکراری که داشت ، به راحتی جوابو نوشت!

اون دفعه از معدود دفعاتی بود که به گرفتن نمره ای خوب و سالم اطمینان داشت!

معلم از کجا به او مشکوک شد و بعد از یافتن کاغذ داخل خودکار ، ورقه ی اونو ابطال کرد!

در راه خدا


چند جفت جوراب دستش گرفته بود و به هر کی می گذشت می گفت:

« بخرید در راه خدا! »

بیمار


از ترس اینکه مبادا بیماری بگیره ، از خونه بیرون نمی رفت!

بدبخت ، بیماری افسردگی گرفت!