آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

هر تولدی را مرگی ست!
و فاصله ی تولد تا مرگ، فرصتی ست برای اندیشیدن و به کار بستن!
باشد که رستگار شویم!

پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

بازیکن ایرانی رئال


« رونالدو ی 27 ساله ... تو اوج فوتبالش ...

یه پاس برا شماره ی ده ...

او پشتش به دروازه ست ، اما می چرخه ...

چه حرکتی! یک نفر ... دو نفر ... سه نفر را به راحتی دریبل می زنه!

توپو با مهارت تمام از بالای سر دروازبان بارسا به تور می چسبونه!

گل ... گل ... گل ...! از بازیکن ایرانی رئال مادرید! »

از فرط خوشحالی از خواب می پره ...

امروز حسابی شارژه!

تصمیم جدی داره ، جامو بدون هیچ باختی به خونه بیاره!!

*

کلید رایانه رو که می زنه!!

صدای مامانش بلند میشه:

« پسر! خجالت بکش!

37 سالت شده ، هنو نمی خوای دنبال یه کاری بری؟!! »

نون خشکی


صدای توأم با شرمش ، بد جوری دل و می سوزوند!

- مدتی بود کاری گیرش نیومده بود -

مرد با کیسه ی بر پشت ، کوچه پس کوچه ها رو گز می کرد و

صدا می زد:

نـــــون خشکیـــــــه ، نــــــــون خشکـــــــــــی

*

شب که به خونه برگشت

بچه های قد و نیم قدش ریختند سر کیسه!

تا بعد از چندی ریاضت کشیدن ،

هر کس به سلیقه ی خودش ، شامشو انتخاب کنه!!

بزرگ


می خواست بگه بزرگ شده!

از بوته های نیمه خشک گوجه ، ساقه ای رو درآورد

و شروع کرد به کشیدن!

دود سیاه و غلیظ

مثل یک مجروح شیمیایی ، به سرفه ش انداخت!

هر که اونو می دید ، می گفت:

بچه شدی؟!!

پسرک روستایی بیشتر از گلوش دلش می سوخت!

حجکم مقبول!


وقت رفتن با چمدون پر رفت:

پسته ی کیلویی فلان!

زعفرون مثقالی بهمان!

وقت برگشتن هم با چمدون پر برگشت:

ساعت مچی چه قیمتی!

پارچه قواره ای چفدر!

یکی گفت: حاجی! حجت قبول!

گفت: قبول حق!

گفتم: حج کیلویی چند؟!!!

خرما


خرما را تو دهانش گذاشت!

اولین باری بود که از طرف مرحوم،

دهانش شیرین می شد!!!!!!!

داستان


خواست داســــــتان بنویسه؛

دفترشو برداشت و نوشت:

« یکی بود، یکی نبود! »

ادامه هر چی فکر کرد،  چیزی به خاطرش نرسید.

سال ها بعد که خبر مرگش پخش شد؛

تُو دفترش هنوز همون دو جمله بود:

« یکی بود، یکی نبود!! »

زمان


مردم در گذرند

- چون ثانیه شمارها!! -

از ساعت جنینی به کودکی؛

از کودکی به جوانی؛

از جوانی به پیری...

*

و این زمــــان است

که به تماشای ما

ایستاده است!!!!!

قیافه


پســــــــــــر ژست حق به جانبی به خودش گرفت وگفت:

« جوابمو نمیده؟! خیلی دلش بخواد! درسته کار ندارم، خونه وماشین ندارم، نمی خواستم بگم ولی - یه تیپ وقیافه ای دارم که هرجا برم، دست وپا برام بشکنن! »

پسر اونقدر تو حس خودش غرق شده بود، که صدای دختـــــــــــر رو از تو اطاق نمی شنید که می گفت:

« می دونم کار پیدا میشه، می دونم که زندگی هم به خونه وماشین نیست، اما چطوری بگم از تیپ وقیافه ی این آدم متنفرم!!! »

نماز


می گفت: نمــــــــــــــاز برای چه ؟؟؟؟؟!!!!!

و از کوچکترین لطفی که در حق کسی می کرد، انتظار تشکر داشت!!!!!!

کاش می دانست - تازه خود نمــــــــــــاز هم نعمت است!!!!!!

آلبوم


آلبــــــــــــــوم عکسشو تند تند ورق می زد...؛

زندگیشو  کارتــــــــــونی دید که بر خلاف کودکیش

دیگه اونو  نمی خندوند!!!