آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

هر تولدی را مرگی ست!
و فاصله ی تولد تا مرگ، فرصتی ست برای اندیشیدن و به کار بستن!
باشد که رستگار شویم!

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

سرهنگ


چاقو زیر گلوش گرفت و گفت:

هر چی تو جیبت داری در بیار!

و سرهنگ قبل از همه ، کارت خدمتشو درآورد!

ملاقات


خیلی زودتر از آن که فکرشو بکنه جواب نامه شو تو محلی که گفته بود ، گذاشته بودند!

پسر از رو دیوار به مدرسه ی دخترانه نامه انداخته بود!!

بعد از مدتی نامه نگاری ، قرار ملاقات گذاشتند!

چشم برادر و خواهر که به هم افتاد ، از خجالت نمی دونستند چه بکنند؟!

ستاره ی سینما


خیلیا عاشقش بودند!

 سالیان زیادی از مرگ ستاره ی سینما می گذشت.

 قرار شد از « دی ان ای » او مشابهشو بسازن!

 نتیجه غافلگیر کننده بود!

 صورتی تیره! دماغی بدترکیب! موهایی بی رنگ! چشم و لبانی خشک!

پول


نمی تونست جون دادن کسی رو ببینه و کاری نکنه!

تو ماشین که میگذاشتش ، کیف پولش چشمشو گرفت!

اونو به اولین بیمارستان رسوند و فرار کرد!

بیمارستان به دلیلی که بیمار نه پول داشت نه همراه ، حاضر به مداواش نشد!

و مَرد ... مُرد.

نه من ، نه تو!


گفت :

می خوای بری برو ولی اگه ناهار موندی دیگه نه من ، نه تو!

و مرد بعد از مدت ها خونه ی خواهرش رفت.

ساعتی بعد که قصد برگشت کرد از خواهر شنید:

اگه برای ناهار نمونی دیگه نه من ، نه تو!!

مهریه


خوشی زیر دلش زده بود!

تنها به شرطی حاضر به زندگی بود که مهرشو به کمال دریافت کنه!

مرد به خاطر عشقش زندگیشو فروخت.

زن مهر رو دودستی تقدیم کلاشی کرد که قرار بود بعد طلاق باهاش ازدواج کنه!

زن وقتی سازگار شد که زندگیشون سامانی نداشت!!

ناشناخته


هیچ کی نمی شناختش.

می گفت: اگه شعر می گفتم ، دست حافظو از پشت می بستم!

راست هم می گفت!

معترض


شنیده بود رئیس جمهور قصد سفر به شهرشونو داره.

چاقوشو حسابی تیز کرد!

روز استقبال ، گوسفندی رو زمین زد که روش نوشته بود : « رئیس جمهور »

خاکستر


همسایه ها تعجب کرده بودند!

 مادر شهید به اصرار از خدا خواسته بود، بدن شهیدش به وطن برگرده.

 همرزم های شهید تعجب کرده بودند!

 شهید از خدا خواسته بود، در راه او اثری ازش باقی نمونه.

 و الان خاکستر شهید رو دست مردم می رفت!!

دلداری


بهش گفتم:

« آدم خیلی بزرگی هستی که تو بدترین جا، با بدترین شرایط زندگی می کنی و اینقده شادمانی!

هر کی دیگه جای تو بود ... »

با دلخوری حرفمو قطع کرد و گفت:

« می دونی با این حرف ها احساس خوشبختیی که نسبت به زندگیم داشتم ، داری ازم می گیری؟ »

از دلداری دادن خودم خجالت کشیدم!