آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

هر تولدی را مرگی ست!
و فاصله ی تولد تا مرگ، فرصتی ست برای اندیشیدن و به کار بستن!
باشد که رستگار شویم!

پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

بستنی


خنده ی پسرک رو که دید ؛ افسوس خورد ...

که چرا پولی رو که برا جیغ زدن به تونل وحشت داده بود ، به بستنی دیگه ای نداده بود

                                                                   تا خنده ی دیگه ای رو ببینه!

شعر


از وقتی دردهاشو به شعر می گفت ،

حالش بهتر شده بود!

اما از وقتی شعرهاشو به مردم گفت ،

دوباره افسرده شد!!


دعا 2


تو اون باد و سرما ، همه از قطع ناگهانی گاز شاکی بودند!

جز پیرزنی ...

که از دور برا سلامتی بچه هاش دعا کرده بود!

آن شب ، از شدت باد لوله ی بخاریی از جا کنده شده بود!!

تکبر


می گفت:

هر آدمی که باشم ...

به هیچ وجه من الوجوه اهل تکبر نیستم!!

گرانیت


 سفارش سنگ گرانیت داد که نمای خونه شو بسازه!

 فردا زنگ زدند که به اندازه ی یک قبر کافیه!!

بلیط


نتونسته بود بلیط تهیه کنه.

تو واحد از دور و بری ها درخواست بلیط می کرد.

بعضی به علامت منفی سرشونو تکون می دادند بعضی به زبون عذر می خواستند.

ناامیدانه پولشو که داخل می گذاشت ، دستش به بسته ی بلیطی گوشه ی جیبش خورد!

یکی را کند ، و بقیه را به دور و بری ها می داد!

کسی نتونست نگیره اما سرخی صورت ، سیاهشان کرده بود!

بازی


صدای ماشین کلافه ش کرده بود!

بدجوری خوابش می اومد اما نمی تونست بخوابه.

پا شد و جلو چشم بچه ها دستگاه بازی رو به زمین کوبید!!

سیب


داشت رو تن درخت - با چاقو - یادگاری می نوشت ، که کسی به شونه ش زد!

برگشت ...

کسی نبود ...

درخت براش سیب انداخته بود!

دیوونه


به هر کی می رسید ، سلام می کرد.

هر چی می گفتند ، می خندید.

می خواست آدم خوبی باشه ، اما ...

بهش می گفتند: دیوونه!!

رقیه


تو دلشون ازشون ناراحت بود ؛ اما احترام بزرگتراش و اونقدی داشت که به روشون نیاره!

شایدم تقصیر اونها نبود!

تقصیر دیگرانی بود که فکر می کردند « رقیه » قدیمیه!

یه روزی از خونه ی همسایه ، صدایی به گوشش خورد که با حرارت تمام به سینه می زدن

و می خوندن : « تموم عالم می دونن ، رقیه عشق منه ... رقیه دین منه ... رقیه جون منه ... »

پای صدا نشست و یه دل سیر با اون گریست!

*

حالا دیگه او با اسمش و به پدر و مادری که این اسم و روش گذاشته بودن ، افتخار می کرد!