خنده ی پسرک رو که دید ؛ افسوس خورد ...
که چرا پولی رو که برا جیغ زدن به تونل وحشت داده بود ، به بستنی دیگه ای نداده بود
تا خنده ی دیگه ای رو ببینه!
از وقتی دردهاشو به شعر می گفت ،
حالش بهتر شده بود!
اما از وقتی شعرهاشو به مردم گفت ،
دوباره افسرده شد!!
تو اون باد و سرما ، همه از قطع ناگهانی گاز شاکی بودند!
جز پیرزنی ...
که از دور برا سلامتی بچه هاش دعا کرده بود!
آن شب ، از شدت باد لوله ی بخاریی از جا کنده شده بود!!
می گفت:
هر آدمی که باشم ...
به هیچ وجه من الوجوه اهل تکبر نیستم!!
سفارش سنگ گرانیت داد که نمای خونه شو بسازه!
فردا زنگ زدند که به اندازه ی یک قبر کافیه!!
نتونسته بود بلیط تهیه کنه.
تو واحد از دور و بری ها درخواست بلیط می کرد.
بعضی به علامت منفی سرشونو تکون می دادند بعضی به زبون عذر می خواستند.
ناامیدانه پولشو که داخل می گذاشت ، دستش به بسته ی بلیطی گوشه ی جیبش خورد!
یکی را کند ، و بقیه را به دور و بری ها می داد!
کسی نتونست نگیره اما سرخی صورت ، سیاهشان کرده بود!
صدای ماشین کلافه ش کرده بود!
بدجوری خوابش می اومد اما نمی تونست بخوابه.
پا شد و جلو چشم بچه ها دستگاه بازی رو به زمین کوبید!!
داشت رو تن درخت - با چاقو - یادگاری می نوشت ، که کسی به شونه ش زد!
برگشت ...
کسی نبود ...
درخت براش سیب انداخته بود!
به هر کی می رسید ، سلام می کرد.
هر چی می گفتند ، می خندید.
می خواست آدم خوبی باشه ، اما ...
بهش می گفتند: دیوونه!!
تو دلشون ازشون ناراحت بود ؛ اما احترام بزرگتراش و اونقدی داشت که به روشون نیاره!
شایدم تقصیر اونها نبود!
تقصیر دیگرانی بود که فکر می کردند « رقیه » قدیمیه!
یه روزی از خونه ی همسایه ، صدایی به گوشش خورد که با حرارت تمام به سینه می زدن
و می خوندن : « تموم عالم می دونن ، رقیه عشق منه ... رقیه دین منه ... رقیه جون منه ... »
پای صدا نشست و یه دل سیر با اون گریست!
*
حالا دیگه او با اسمش و به پدر و مادری که این اسم و روش گذاشته بودن ، افتخار می کرد!