یه بچه با مادرش رفته بودن مهمونی
یکسره اذیت می کرد می گفت: « باید بمونی
دلم می خواد هنوزم بازی و بازی کنم »
مامان می گفت: « بگو که زبون درازی کنم »
کوچولوی قصه مون شر و شر و شر می گریه
دلش حسابی پره با دل پر می گریه
اگه مؤدب باشه وقتی که جایی میرن
مامانی قولش میده به شهر بازی برن
*
شهر بازی قشنگه ...