آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

_________الف بِ.................

آبـــــــــــــــی

هر تولدی را مرگی ست!
و فاصله ی تولد تا مرگ، فرصتی ست برای اندیشیدن و به کار بستن!
باشد که رستگار شویم!

پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۴۷۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آبی» ثبت شده است

احوالپرسی


دوباره در رهی دیدم تو را من

دویدم دست بوسیدم تو را من

ندانستــم مگر با دیدنم بـــد

چرا احوال پرسیدم تو را من؟!

گلشن


هوا جان می دهد - جان من! - امروز

بــرای پــر زدن ، در گلشــن امــروز

قناری در قفس حبس و تو در خود

دلم! زیباست بشکن بشکن امروز

چشمه


به هرجا دیده گردد ردّ پایش

صفا بخشد زمین را با صفایش

نگردد قطع ، فیض چشمه ای که

به دریا وصل باشد ریشه هایش!


خودسر


هوا ابری و خودسر می شود ، باد

 وزد باز و قوی تر می شود ، باد

 مگو می آورد باران ، که دیدم

 به مرگ باغ منجر می شود ، باد

غصه


گرفته غصــه از پــا تا سرم را

تو قیچی می کنی؛ غم نه ، پرم را

تو یک پایم شکستی ، تا نلنگم

شکستی باز پــای دیگرم را!!

دل من ، دل تو!


مــرا کردی عزیــــز و ... دربـــدر بعد!

مـــرا بردی دل و ... رفتی سفـــر بعد

دلم کنده ... سپس ساقه ... سپس گل!

دلت ناخن ... سپس چاقو ... تبر بعد!

دنیا 2


مرا از نیستی با یک اشاره

              تو آوردی ، به دنیای شماره

بیا کامل بکن لطف خودت را

               مــرا بــردار از دنیــا دوباره!

هیئتی


 عکساشو نیگا می کرد.

 شیرخواره که بود ، اصغرش کرده بودند و رو دست مردم می رفت!

 بزرگتر که شده بود ، عبدالله ش کرده بودند و همراه هیئت سینه می زد!

 امسال می خواستند قاسمش کنند و زنجیر بزنه!

 چقدر دوست داشت زودتر سقا بشه و اصغر و عبدالله و قاسم ها رو آب بده!!

پیشونی بند


« پیشونی بند هزار تومان »

« همه رقم پیشونی بند هزار تومان »

طفلکی خیلی دوست داشت مثل بقیه بچه ها عقب هیئت می رفت و سینه

می زد ؛ اما مادرش یه عالمه پیشونی بند دوخته بود که باید این چند روزه

می فروخت!

پیشونی بند « یا حسین » رو برداشت و با بغض به پیشونیش بست!

چند دقیقه ی یعد ، آقایی اومد و گفت: پسرم! همه ی پیشونی بندات چند میشه؟! واسه هیئت می خوام!!

پسرک نمی دونست از خوشحالی چیکار بکنه؟! فقط یه بار دیگه به پیشونی بندا نگاهی کرد و گفت: یاحسین! و با او به هیئت پیوست!

مهمون عباس


روز تاسوعا بود.

همه برا عزاداری بیرون رفته بودیم.

ظهر که به خونه برگشتیم ، داداش کوچیکم حسابی گرسنه ش شده بود.

برا همین مامان خیلی سریع آشپزخونه رفت که غذا بپزه.

اما داداشم یکسره بهونه گیری می کرد و نق می زد که صدای در خونه به صدا دراومد.

همسایه مون بود ، برامون غذای نذری آورده بود.

من و داداشم نمی دونستیم چطوری بخوریم!

هنوز ظرفمونو تموم نکرده بودیم که دوباره زنگ در خونه رو زدند، این بارم نذری آورده بودند!

حالا مامان و بابا هم با ما غذا می خوردند.

همه که سیر شدیم تازه بوی ناهار مامان بلند شد!

اون روز مهمون حضرت عباس بودیم!