سفارش سنگ گرانیت داد که نمای خونه شو بسازه!
فردا زنگ زدند که به اندازه ی یک قبر کافیه!!
نتونسته بود بلیط تهیه کنه.
تو واحد از دور و بری ها درخواست بلیط می کرد.
بعضی به علامت منفی سرشونو تکون می دادند بعضی به زبون عذر می خواستند.
ناامیدانه پولشو که داخل می گذاشت ، دستش به بسته ی بلیطی گوشه ی جیبش خورد!
یکی را کند ، و بقیه را به دور و بری ها می داد!
کسی نتونست نگیره اما سرخی صورت ، سیاهشان کرده بود!
صدای ماشین کلافه ش کرده بود!
بدجوری خوابش می اومد اما نمی تونست بخوابه.
پا شد و جلو چشم بچه ها دستگاه بازی رو به زمین کوبید!!
داشت رو تن درخت - با چاقو - یادگاری می نوشت ، که کسی به شونه ش زد!
برگشت ...
کسی نبود ...
درخت براش سیب انداخته بود!
به هر کی می رسید ، سلام می کرد.
هر چی می گفتند ، می خندید.
می خواست آدم خوبی باشه ، اما ...
بهش می گفتند: دیوونه!!
یه بچه ی بی ادب یه بچه ی نق نقو
عربده و دعوا بود کار شب و روز او
هیکل گنـده ی او هیکل پهلـوونی
رفته تا آسمـــونا مانند نردبونــی
*
تو خونه و تو کوچه با همه دعـــوا میکرد
بابا که چیزی میگفت میزد و حاشا میکرد
کوچه میرفت داد میزد میگفت که من ناخوشم
میگفت خبر می برین؟! خبرکِشو می کشــم!
بچه ها از ترس او دیگه امــون نداشتن
راه فراری هم از چنگــال اون نداشتن!
مثل یه دیو زورگو یه دیو بی شاخ و دم
...
من از چشم تو بی خویشی گرفتم
به دل ، اخلاق درویشی گرفتم
تو در خود ساختی فرهادی از من
من از فرهاد تو پیشی گرفتم!
یه بچه با مادرش رفته بودن مهمونی
یکسره اذیت می کرد می گفت: « باید بمونی
دلم می خواد هنوزم بازی و بازی کنم »
مامان می گفت: « بگو که زبون درازی کنم »
کوچولوی قصه مون شر و شر و شر می گریه
دلش حسابی پره با دل پر می گریه
اگه مؤدب باشه وقتی که جایی میرن
مامانی قولش میده به شهر بازی برن
*
شهر بازی قشنگه ...
تو دلشون ازشون ناراحت بود ؛ اما احترام بزرگتراش و اونقدی داشت که به روشون نیاره!
شایدم تقصیر اونها نبود!
تقصیر دیگرانی بود که فکر می کردند « رقیه » قدیمیه!
یه روزی از خونه ی همسایه ، صدایی به گوشش خورد که با حرارت تمام به سینه می زدن
و می خوندن : « تموم عالم می دونن ، رقیه عشق منه ... رقیه دین منه ... رقیه جون منه ... »
پای صدا نشست و یه دل سیر با اون گریست!
*
حالا دیگه او با اسمش و به پدر و مادری که این اسم و روش گذاشته بودن ، افتخار می کرد!
از بس بازار چرخیده بود ، همه می شناختنش.
زن با پولی که داشت نمی تونست میوه ی خوبی بخره ؛ از طرفی امشبم برا دخترش خواستگار می اومد!
حرصش می گرفت از این که بعضیا راحت بهترین میوه رو می خریدند و می رفتند!
حتی وقتی یکی از همسایه ها رو که تا اون روز براش احترام زیادی قایل بود ، با دست های پر میوه دید ، نتونست جلو احساسشو بگیره.
از ناچاری چند کیلو میوه ی نه چندان مناسب خرید و به خونه برگشت.
خودش و آماده ی غرغرای دخترش کرده بود که بر خلاف پیش بینیش با چهره ی خندان او روبرو شد!
دختر در میان بهت مادر صورت اونو بوسید و گفت : مامان! این همه بس نبود؟! چقدر میوه می خری؟!
*
زن پلاستیک ها رو که دید شناخت ، اونا رو تو دست همسایه دیده بود!!