به لب ، نام تو را بردن گناه است!
- در این بحبوحه - دل ، فکر نگاه است!
دلـــم را هر که می خواهد ببیند!
از این پس روزگار دل سیاه است!
دعــا کن در تمنایـــت بمیرم
به عشق روی زیبایت بمیرم
شده الهام، می میرم من امشب
بیا ، تا بلکه در پایت بمیرم!
چنان ایام نزدیک بهـــــارم!
نمانده آنقدَر تا انفجــــارم!
به زودی سبزی وشور وطراوت
بریزد چکّه چکّه از کنارم!
مــرا بر دیــن توحیــــدی بمیران!
به راهــــی که پسندیدی بمیران
نه وقتی توشه برگیرم - خیال است -
مرا وقتی که بخشیدی ، بمیران
گذشتی و گرفتی روی ماهت
گرفتی از نگاه من ، نگاهت!
نگفتی با خودت من این همه وقت
به امّیدی نشستم توی راهت؟!
به دنیا آن چنان اسبی بتازد!
به ماه و اخترش بر خود بنازد!
تو از مشرق بیا ، تا پیش پایت
شب لجبـــاز تیره ، رنگ بازد!
دلی دارم ، به بال قو ببندم!
به پــای چابــک آهـــــو ببندم!
که ام؟ آن که دل از عالم گرفته
که ای؟ اویی که دل بر او ببندم
گلم ... سمت نگاهم آسمان هاست!
عقابم ... قاب راهم آسمان هاست!
روم آنقـــدر بالا ، تا به خورشیــــد -
رسم ؛ من جایگاهم آسمان هاست!
اگر دنیا قفس ؛ مثل قناری
به ذهن و گوش مردم باش جاری
در این زندان نمی مانی ، چنان کن
بماند از تو خوبی ، یادگاری
سکوت و گریه و خنده ، یکی بود!
گذشته ، حال ، آینده ، یکی بود!
جهان و هرچه در آن است یعنی
همه فانی و پاینده یکی بود!!