صدای ماشین کلافه ش کرده بود!
بدجوری خوابش می اومد اما نمی تونست بخوابه.
پا شد و جلو چشم بچه ها دستگاه بازی رو به زمین کوبید!!
داشت رو تن درخت - با چاقو - یادگاری می نوشت ، که کسی به شونه ش زد!
برگشت ...
کسی نبود ...
درخت براش سیب انداخته بود!
به هر کی می رسید ، سلام می کرد.
هر چی می گفتند ، می خندید.
می خواست آدم خوبی باشه ، اما ...
بهش می گفتند: دیوونه!!
یه بچه ی بی ادب یه بچه ی نق نقو
عربده و دعوا بود کار شب و روز او
هیکل گنـده ی او هیکل پهلـوونی
رفته تا آسمـــونا مانند نردبونــی
*
تو خونه و تو کوچه با همه دعـــوا میکرد
بابا که چیزی میگفت میزد و حاشا میکرد
کوچه میرفت داد میزد میگفت که من ناخوشم
میگفت خبر می برین؟! خبرکِشو می کشــم!
بچه ها از ترس او دیگه امــون نداشتن
راه فراری هم از چنگــال اون نداشتن!
مثل یه دیو زورگو یه دیو بی شاخ و دم
...
من از چشم تو بی خویشی گرفتم
به دل ، اخلاق درویشی گرفتم
تو در خود ساختی فرهادی از من
من از فرهاد تو پیشی گرفتم!
یه بچه با مادرش رفته بودن مهمونی
یکسره اذیت می کرد می گفت: « باید بمونی
دلم می خواد هنوزم بازی و بازی کنم »
مامان می گفت: « بگو که زبون درازی کنم »
کوچولوی قصه مون شر و شر و شر می گریه
دلش حسابی پره با دل پر می گریه
اگه مؤدب باشه وقتی که جایی میرن
مامانی قولش میده به شهر بازی برن
*
شهر بازی قشنگه ...
تو دلشون ازشون ناراحت بود ؛ اما احترام بزرگتراش و اونقدی داشت که به روشون نیاره!
شایدم تقصیر اونها نبود!
تقصیر دیگرانی بود که فکر می کردند « رقیه » قدیمیه!
یه روزی از خونه ی همسایه ، صدایی به گوشش خورد که با حرارت تمام به سینه می زدن
و می خوندن : « تموم عالم می دونن ، رقیه عشق منه ... رقیه دین منه ... رقیه جون منه ... »
پای صدا نشست و یه دل سیر با اون گریست!
*
حالا دیگه او با اسمش و به پدر و مادری که این اسم و روش گذاشته بودن ، افتخار می کرد!
از بس بازار چرخیده بود ، همه می شناختنش.
زن با پولی که داشت نمی تونست میوه ی خوبی بخره ؛ از طرفی امشبم برا دخترش خواستگار می اومد!
حرصش می گرفت از این که بعضیا راحت بهترین میوه رو می خریدند و می رفتند!
حتی وقتی یکی از همسایه ها رو که تا اون روز براش احترام زیادی قایل بود ، با دست های پر میوه دید ، نتونست جلو احساسشو بگیره.
از ناچاری چند کیلو میوه ی نه چندان مناسب خرید و به خونه برگشت.
خودش و آماده ی غرغرای دخترش کرده بود که بر خلاف پیش بینیش با چهره ی خندان او روبرو شد!
دختر در میان بهت مادر صورت اونو بوسید و گفت : مامان! این همه بس نبود؟! چقدر میوه می خری؟!
*
زن پلاستیک ها رو که دید شناخت ، اونا رو تو دست همسایه دیده بود!!
گفته بودند زلزله میاد.
هوا اونقد سرد بود که نمی شد بیرون خوابید.
پا شد و رختخوابش و کنج هال انداخت ...
قفسه های کتاب و که دید جا رو به سمت چپ کشید ...
چشمش به شیشه های کمد افتاد ، پشیمان شد ...
پنکه سقفی هم که نمی گذاشت وسط هال و انتخاب کنه ...
آن طرف تر هم ساعت ها و تابلو ها و ...
از فکر و دلهره تا صبح خوابش نبرد!
*
صبح که همه بیرون زده بودند و او خواب بود ، زلزله آمد!!
نگاهم ، تار مانده این همه وقت
شکمبه ، مار مانده این همه وقت
تولــد ، از دو پــا آویـــز کردنـد ...
تنم بر دار مانده این همه وقت!!